death

از زمانی که یادم می آید دیدگاهم نسبت به مرگ، نگاهی احساسی نبوده است. قبل از مرگ بعضی از نزدیکانم، فکر می کردم در صورتی که کسی بمیرد، من هم خود به خود برایش گریه می کنم اما اولین بار موقع فوت مادربزرگم فهمیدم نمی توانم گریه کنم و فقط برای چند اشک باید تلاش زیادی کنم. بعد از آن نیز چند تا از عزیزان دیگرم را از دست دادم و هر بار نسبت به قبل سنگ دل تر و بی احساس تر می شدم. نمی دانم دلیلش چیست؟ آیا به خاطر بی احساس بودن من است یا به خاطر این که می دانم سرنوشت بهتری در انتظار آن هاست؟ دوست داشتم مورد دوم بود ولی شک دارم؛ چون بقیه ی افرادی که گریه می کردند هم به این اعتقاد داشتند. ولی در مورد مرگ خودم، چندین بار در خواب، خروج روح را از خودم حس کردم. مثل این بود که در فضایی بدون جاذبه بودم و هرچقدر به زمین چنگ می زدم نمی توانستم خود را حفظ کنم و سرانجام بعد از تمام آن تلاش ها، از زمین جدا می شدم و در فضایی بی کران معلق می ماندم و همچنان جلو برده می شدم. بعد از چند دقیقه با شدت به جسم برمی گشتم و آن موقع وقتی از خواب بیدار می شدم، از شدت تپش قلب نزدیک بود نفسم بند بیاید. هر بار که این اتفاق می افتاد یک درد درونی شدید، تمام وجودم را فرا می گرفت؛ دردناک تر از تمام دردهایی که تا به امروز در دنیا تجربه کرده ام و دوست ندارم هیچ وقت، دوباره آن را تجربه کنم. اگر پنج سال پیش به مرگ فکر می کردم، احساس خیلی بهتری نسبت به آن داشتم. به خاطر کارهایم در این چند سال، همیشه ترسی نسبت به عاقبتم پس از مرگ دارم و البته هرچه تلاش می کنم، به سرنوشت بدتری نزدیک می شوم. قبلا خدا را در تمام لحظات زندگی حس می کردم. نمی گویم کار اشتباهی انجام نمی دادم ولی حداقل حضور خدا باعث شرمندگی و پشیمانی من می شد ولی الان احساس می کنم هر چه می گذرد حضورش در زندگیم کم رنگ تر می شود و به همان اندازه، از شادی و لذت درونی زندگی هم کاسته می شود. با این حال هنوز امید دارم. باور دارم خدا به دلیلی این زندگی را به من داده است. شاید در این مدت باقی مانده، بتوانم بیشتر به او نزدیک شوم و حضورش را دوباره در زندگیم احساس کنم. می دانم خدا از همه مهربان تر است. می دانم برای ادامه زندگی من، برنامه هایی دارد. از صمیم قلب از او می خواهم، مرا در مسیر خواسته هایش بگذارد و براساس کارهای فعلی، مرا مورد قضاوت خود قرار ندهد.

death
و اما . امروز را به طور تمام و کمال، هدر دادم؛ نه درس خواندم، نه کتابی مطالعه کردم و فقط فیلم دیدم. تنها کار مثبتی که می توانم بگویم امروز انجام دادم بازی با کارت هایم بود. مثل قبل گروه های مختلف با هم مبارزه می کردند، با این تفاوت که با تیکه های کوچک کاغذ برای آن ها پول ساخته بودم و برای پول، همدیگر را می کشتند؛ و البته هر سپاه برای تجدید قوا به پول نیاز داشت. آخر شب هم تا الان هیئت بودم. فضای خوبی داشت. هم مدتی بود بیرون نبودم و این بیرون رفتن برایم، حکم یک تجدید دیدار با دنیای خارج را داشت و هم فضای معنوی شب قدر، حس بهتری به من می داد. دعاهایم را از خدا خواستم. از این که بتوانم درس بخوانم، حضور او را بیشتر در زندگی حس کنم و چند دعای دیگر. امیدوارم شما هم برایم دعا کنید. خدا به حرف های شما بیشتر گوش می دهد. در هر صورت با وجود اینکه نسبت به امروز حس خوبی نداشتم ولی شب قدر برایم، بهترین شب بود و هنوز امید دارم؛ به خدا، به بخشندگی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها