magic cards

این که دیروز تصمیم گرفتم زودتر بخوابم و به موقع بیدار شوم تصمیم بدی نبود. هر چند صبح آن قدری که انتظار داشتم زود بیدار نشدم ولی باز هم دو ساعت پیشرفت داشتم. سردرد ندارم، خستگی در وجودم کم تر است، کم تر احساس فشار روی بدنم می کنم و علاقه بیشتری به زندگی دارم. مثل طلوع خورشید در زندگی البته با آسمان نیمه ابری. این که چرا نیمه ابری به این خاطر است که تمام تصمیماتم را اجرا نکردم. درس خواندن آنقدر برایم دشوار است که زمان بیشتری نیاز دارم تا بتوانم خود را با آن وفق دهم. با تمام این ها، احساس رضایت بیشتری می کنم. به بازی های دوران کودکی فکر می کنم و با تمام وجود دوست دارم یک بار دیگر آن ها را تجربه کنم. چند روز پیش چند کارت را که از زمان بچگی در کمدم بود برداشتم. فلش کارت های زبان که رنگی بود و کارت های شعبده بازی که سیاه و سفید بود و رنگی نداشت. آن ها را روی زمین گذاشتم و رنگی ها را جدا کردم. مثل دوران کدوکی، هر کدام از کارت ها نقش یک سرباز را داشت و با هم می جنگیدند تا داستان بازی را شکل دهند. کارت های شعبده بازی به عنوان سربازان سیاه و سفید که از رنگ ها متنفر هستند و می خواهند تمام رنگ ها را در جهان از بین ببرند. در سمت دیگر، کارت های آموزش زبان به عنوان سربازان رنگی که گرچه تعدادشان کم تر است ولی با یک استراتژی خوب در جنگ، دشمن را از پا درمی آورند. چندین نسل می گذرد و در این مدت، دو گروه، در کنار هم با صلح و آرامش زندگی می کنند تا این که یک گروه نژادپرست رنگی، این صلح را از بین می برد. نکته جالب در بازی این بود که در نهایت سربازان سیاه و سفید موفق می شوند و رنگ ها را در تمام دنیا نابود می کنند. دیگر رنگی در جهان وجود ندارد و همه چیز سیاه و سفید و خاکستری است. احساس می کنم این سربازان رنگی و سیاه و سفید در قلب همه ما وجود دارند و این که باعث پیروزی کدام یک از آن ها شویم دید رنگی یا خاکستری ما را به این دنیا تعیین می کند. همین بازی کوچک، دو ساعت طول کشید و شادترین لحظات در این مدت را برایم رقم زد. زندگی شاد در همین لحظات شیرین کوچک است. خوشحالی های بزرگ به ندرت در زندگی پیش می آیند ولی این، شادی های کوچک هستند که زندگی شیرین و لذت بخشی را برایمان می سازند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها