متادون



lonely manاین که چرا این جا و در این وبلاگ می نویسم دلایل خودش را دارد. درست است که اگر یک کانال روزانه نویس در تلگرام بسازم افراد بیشتری این مطالب را مشاهده می کنند اما می خواهم این خاطرات و دلنوشته ها را برای خودم جمع کنم. هر موقع لازم بود آن ها را تماشا کنم و از این که امروز را بهتر یا بدتر گذراندم خوشحال یا ناراحت شوم.

در درون خود احساس پوچی می کنم. نه این که زندگی برایم بی معنا باشد؛ اینطور نیست، بر عکس اهداف زیادی برای این زندگی دارم و مشکل اصلی من هم همین اهداف بلندبالاست. دوست دارم برنامه نویس شوم و با کدهایم جهان را تغییر دهم. از طرف دیگر درس های پزشکی را هم خوب بخوانم و به بهترین روان پزشک کشور تبدیل شوم. مقالات زیادی بنویسم و در همایش های بین المللی شرکت کنم. دوست دارم خانواده و زندگی تشکیل دهم، به همسرم عشق بورزم و فرزندانم را به خوبی تربیت کنم. تا چند روز پیش خیلی با علاقه و امید کتاب های برنامه نویسی را مطالعه می کردم و چند وقت قبل تر هم با دقت جزوه های پزشکی را می خواندم تا ترم را با نمره های عالی بگذرانم؛ اما چند روزی است که از همه چیز خسته شده ام. امروز صبح ساعت یک بیدار شدم. حس خستگی زیادی داشتم. انگار چیزی از درون روحم را می خورد و نابود می کند و تنها کاری که از آن موقع تا الان کردم دیدن چهار قسمت یک سریال بود. نه حس خواندن درس ها را دارم، نه توانایی خواندن کتاب ها و نه علاقه صحبت با دیگران. احساس می کنم توانایی رسیدن به اهدافم را ندارم. می دانم نمی توانم همه چیز را برای خودم داشته باشم. اگر بخواهم برنامه نویس شوم نمی توانم پزشک خوبی باشم و اگر پزشکی را خوب یاد بگیرم نمی توانم به برنامه نویسی برسم. و در هیچ کدام از این حالات نمی توانم به همسر و خانواده خود به خوبی رسیدگی کنم. احساس می کنم همه کارهایی که انجام می دهم بی معنی است و هیچ وقت قادر به رسیدن آرزوهایم نیستم. دیگر از دیدن فیلم یا بازی کردن لذت نمی برم. به دیدن خورشید علاقه ای ندارم، از تماشای ستارگان لذت نمی برم و با دیدن درختان به وجد نمی آیم. خسته تر از آنم که به این چیزها فکر کنم. نمی گویم اولین بار است این احساس پوچی و تهی بودن از درون را دارم. موقعی که درس نمی خوانم این حس در وجودم رشد می کند. نه از درس خواندن لذت می برم و نه در درس نخواندن آسایش دارم.

دوست دارم از امشب شروع به خواندن کنم. به همین خاطر این مطالب را می نویسم. دوست دارم بهتر شدن حس و حالم را در نوشته هایم بیابم. دوست دارم فردا که چشمانم را باز می کنم روز بهتری را پیش رویم ببینم؛ طلوع آفتاب، دلپذیری درختان و زیبایی ستارگان. تصمیم دارم شب ها زود بخوابم و صبح ها زودتر بیدار شوم. باید بدانم آیا دِینی که به این دنیا دارم را خوب ادا می کنم؟ باید بدانم خدایم را راضی نگه می دارم؟ .

sunrise


girl

تاکنون فکر کرده اید که اگر در لباس جنس دیگر باشید چه احساسی می کنید. منظورم این نیست که به طرف دیگر نگاه کنید و حسرت بخورید که چرا آن ها چیزهایی دارند و ما نداریم. بحثم این است که اگر یک عمل جراحی وجود داشت که می توانست واقعا و بدون هیچ مشکلی جنسیت شما را تغییر دهد، آیا حاضر به چنین کاری بودید؟ بعضی از دخترها حسرت آزادی پسرها را می خورند. ما می توانیم شب ها تا دیروقت بیرون بمانیم، هرطور خواستیم لباس بپوشیم و بدون این که کسی به ما گیر بدهد در خیابان راه برویم. حق دارند و همه این ها درست است. اما آیا حاضرند برای رسیدن به این آزادی پسر شوند؟ آیا با این کار به آزادی واقعی می رسند؟ همه ما اینگونه به جنس دیگر نگاه می کنیم بدون این که عیب های آن ها را ببینیم فقط از مزایا و امکانات آن ها می گوییم. وقتی وارد یک شیرینی فروشی بزرگ شوید هر نوع شیرینی و شکلاتی را می توانید بخرید ولی از یک پلاستیک شکلات که فقط چند نوع خاصی را دارد حق انتخاب زیادی ندارید. درست است که به عنوان یک پسر می توان (تقریبا) هر لباسی پوشید اما وقتی انتخاب های زیادی در مقابلت نداشته باشی در حقیقت آزادی واقعی را نداری. درست است که یک پسر بدون اینکه مزاحمتی در خیابان داشته باشد قدم می زند اما همین پسر می تواند به خود اجازه ی مزاحمت برای بقیه را بدهد. هنوز هم پسر بودن جذاب است؟ برای من به عنوان یک پسر زیبایی و جذابیتی ندارد.

و اما من . از لباس های نه خوشم می آید. به عنوان یک زن، هر لباسی را خواستی می توانی انتخاب کنی و همه زیبا و جذاب هستند. شلوارهای گشاد و تنگ، مانتوهای جلو بسته و جلوباز، شال های با رنگ های مختلف و موهای با مدل های متنوع و همه ی این ها را می توانی داشته باشی و چون دختر هستی از دید خانواده اشکالی ندارد. همیشه مرکز توجه هستی و همه مراقب تو هستند. می خواهند خود را به تو ثابت کنند و به همین خاطر چیزهای بیشتری دراختیار داری. از گرفتن تاکسی بگیر تا همینجا در این وبلاگ ها. اگر دختر باشی بیشتر وبلاگت را می خوانند، بیشتر برایت نظر می نویسند و بیشتر با تو ابراز همدردی می کنند. به همین خاطر دوست دارم دختر باشم. اما آیا حاضرم واقعا خوب و بد دختر بودن را با هم بپذیرم؟ آیا من هم مانند بقیه فقط به خوبی ها و مزایای دختر بودن نگاه می کنم؟ حقیقت این جاست که گرچه می دانم لذت و خوبی دختر بودن خیلی بیشتر از پسر بودن است اما محدودیت های آن را نمی توانم تحمل کنم. فایده ی این همه مدل لباس چیست وقتی نمی توانی در جامعه از آن ها استفاده کنی. فایده ی این همه توجه چیست وقتی می دانی این توجه و احترام به خاطر ارزش واقعی و درونی تو نیست. (البته این جمله را به طور کلی می گویم ولی افراد زیادی هم هستند که صرفا به خاطر ارزش یک فرد چه زن، چه مرد، به او احترام می گذارند) و حتی از نظر بدنی تحمل این را ندارم که هر ماه دردی را تحمل کنم گرچه این مزیت را داشته باشد که از نماز و روزه معاف شوم. ته دلم دوست داشتم این ها را بگویم و قصدم هرگز توهین یا حتی خرده گرفتن به یک جنس خاص نبوده و فقط نظراتم را بیان کردم. راستش را بخواهید خیلی هم دوست دارم دختر باشم.

girl

و اما در مورد درس؛ دیشب یکی از جلسات پاتولوژی را از روی آموزش مجازی و جزوه خواندم. گرچه اگر بخواهم یک جلسه یک جلسه پیش بروم تا پایان سال باید درگیر این درس ها باشم اما همین که توانستم کتاب را بردارم و دوباره با درس ها آشتی کنم مرا شاد می کند. اتفاق های غیرخاص زیادی هم هست که می توانم تعریف کنم اما دوست ندارم بیشتر از این خواننده های عزیز وبلاگم را خسته کنم:) .


heart

وقتی آدم درگیر کارهای بیهوده ی زندگی می شود خیلی چیزها را فراموش می کند. فراموش می کند در زندگی او افرادی هستند، که همیشه به او آرامش می دهند. حرف هایش را می شنوند بدون این که انتظاری داشته باشند. چون از روی علاقه و دوست داشتن این کار را می کنند.

کم کم داشتم فراموش  می کردم چنین افرادی را در زندگی دارم. بیشترین توجه را به من می کنند، مرا دوست دارند و همه ی سعیشان در این است که به من احساس بهتری بدهند و مراقب هستند مبادا حرفی بزنند و مرا ناراحت کنند. در مقابل من برای آن ها چه می کنم؟ غرورم را به آن ها نشان می دهم، وقتم را برای آن ها تلف نمی کنم (!) یا احساس می کنم به تنهایی از پس این زندگی برمی آیم. امروز فهمیدم این افراد دلیل تمام شادی ها و خوشبختی های من هستند. امروز درک کردم که مفهوم زندگی من بیشتر از چند آرزوی ساده است. امروز فهمیدم باید زندگیم را در کنار افرادی که دوست دارم بگذرانم. افرادی که مرا دوست دارند و من هم گرچه به روی خود نیاورم ولی قلبم را در گرو عشق آن ها گذاشته ام. می دانم چنین افرادی در زندگی من و همه شما، وجود دارند اما این مطلب را فقط برای یکی از آن ها می نویسم. هر قدر هم برایش مهربانی کنم و در کنارش باشم نمی توانم حتی ذره ای به آنچه لیاقتش را دارد نزدیک شوم. شاید بعدها، این متن را که از اعماق وجودم برایش نوشته ام را نشانش دهم و به او بگویم می خواهم قلبم را سرشار از تمام وجودش کنم. همیشه، خدا در مسیر زندگی ما افرادی را قرار می دهد که لیاقتشان بیشتر از ماست تا یاد بگیریم حتی برای آن ها هم که شده، ذره ای بهتر زندگی کنیم و قلبمان به جای پر شدن از کینه و نفرت، با عشق و علاقه لبریز شود.

book

حرفم را گفتم و اما بعد از آن در مورد امروز هم کمی بگویم:

قصد داشتم بعد سحر درس خواندن را شروع کنم اما به نظر می رسد طلسم درس نخواندن حالا حالاها، از رویم برداشته نمی شود:) نمی دانم چرا حتما باید تحت فشار باشم تا بخوانم. تصورش را هم نمی توانم کنم که چطور برای کنکور آنهمه درس خواندم و الان برای چهار تا جزوه دانشگاه اینطور تنبلی می کنم. ولی حداقل از این که نگاهم را نسبت به دنیا عوض کردم و قلبم را برای کسانی که دوستشان دارم صاف و پاکیزه کردم خوشحالم. امشب، سرنوشت یک ساله ما در پیشگاه خدا تعیین می شود. از همه شما می خواهم برای من هم دعا کنید. فرشتگان دعای شما را سریع تر بالا می برند. امیدوارم خدا صدای من را هم بشنود و قبول کند. دوست دارم زندگی بهتری داشته باشم و برای این زندگی به خدا نیاز دارم. خیلی بیشتر از قبل، خیلی بیشتر .


magic cards

این که دیروز تصمیم گرفتم زودتر بخوابم و به موقع بیدار شوم تصمیم بدی نبود. هر چند صبح آن قدری که انتظار داشتم زود بیدار نشدم ولی باز هم دو ساعت پیشرفت داشتم. سردرد ندارم، خستگی در وجودم کم تر است، کم تر احساس فشار روی بدنم می کنم و علاقه بیشتری به زندگی دارم. مثل طلوع خورشید در زندگی البته با آسمان نیمه ابری. این که چرا نیمه ابری به این خاطر است که تمام تصمیماتم را اجرا نکردم. درس خواندن آنقدر برایم دشوار است که زمان بیشتری نیاز دارم تا بتوانم خود را با آن وفق دهم. با تمام این ها، احساس رضایت بیشتری می کنم. به بازی های دوران کودکی فکر می کنم و با تمام وجود دوست دارم یک بار دیگر آن ها را تجربه کنم. چند روز پیش چند کارت را که از زمان بچگی در کمدم بود برداشتم. فلش کارت های زبان که رنگی بود و کارت های شعبده بازی که سیاه و سفید بود و رنگی نداشت. آن ها را روی زمین گذاشتم و رنگی ها را جدا کردم. مثل دوران کدوکی، هر کدام از کارت ها نقش یک سرباز را داشت و با هم می جنگیدند تا داستان بازی را شکل دهند. کارت های شعبده بازی به عنوان سربازان سیاه و سفید که از رنگ ها متنفر هستند و می خواهند تمام رنگ ها را در جهان از بین ببرند. در سمت دیگر، کارت های آموزش زبان به عنوان سربازان رنگی که گرچه تعدادشان کم تر است ولی با یک استراتژی خوب در جنگ، دشمن را از پا درمی آورند. چندین نسل می گذرد و در این مدت، دو گروه، در کنار هم با صلح و آرامش زندگی می کنند تا این که یک گروه نژادپرست رنگی، این صلح را از بین می برد. نکته جالب در بازی این بود که در نهایت سربازان سیاه و سفید موفق می شوند و رنگ ها را در تمام دنیا نابود می کنند. دیگر رنگی در جهان وجود ندارد و همه چیز سیاه و سفید و خاکستری است. احساس می کنم این سربازان رنگی و سیاه و سفید در قلب همه ما وجود دارند و این که باعث پیروزی کدام یک از آن ها شویم دید رنگی یا خاکستری ما را به این دنیا تعیین می کند. همین بازی کوچک، دو ساعت طول کشید و شادترین لحظات در این مدت را برایم رقم زد. زندگی شاد در همین لحظات شیرین کوچک است. خوشحالی های بزرگ به ندرت در زندگی پیش می آیند ولی این، شادی های کوچک هستند که زندگی شیرین و لذت بخشی را برایمان می سازند.


conscience

تا جایی که به خاطر دارم، اولین بار، نه ساله بودم که صدایی درون خود حس کردم. تابستان بود و وقتم را با کانون پرورش فکری کودکان و خواندن کتاب و بازی کردن پر کرده بودم. نمی دانم دلیلش چه بود ولی اولین بار، در این زمان بود که صدای خودم را درونم شنیدم. با خودم حرف می زدم و البته این را دوست نداشتم. قبلا خودم بودم و خودم؛ اگر اسباب بازیم را از دست یک بچه می گرفتم، خوشحال می شدم یا از این که خوراکی هایم را با بقیه تقسیم کنم احساس ناراحتی و غم می کردم. تمام فکر و ذکرم، خواسته های خودم بود. لازم نبود به بقیه فکر کنم. نیازی نبود مسئولیت کاری را بر عهده بگیرم و یا حتی اگر پذیرفتم و انجام ندادم، ناراحت شوم. ولی آن صدای لعنتی، همه چیز را عوض کرد. اوایل تصور می کردم، اگر به چیزی فکر نکنم، مثل قبل می شوم و دوباره خودم هستم و خودم و از شر این صدا خلاص می شوم. ولی مثل این که دست بردار نبود. وسط بازی ها به سراغم می آمد، موقع مدرسه اذیتم می کرد و موقع مطالعه تمرکزم را به هم می زد. از آن زمان سال ها می گذرد و هنوز هم این صدا را درونم دارم. در مدرسه یادم دادند که آن را وجدان صدا کنم. تمام تلاش هایی که کردم تا دیگر آن صدا را نشنوم بی نتیجه بود. می گویند بخشی از فرایند تکاملی انسان است و باید آن را بپذیری. گرچه به آن عادت کرده ام و دیگر موجب مزاحمت و آزارم نمی شود. تمام تلاشش این است که نگذارد کار اشتباهی انجام دهم. تمام سعیش را می کند تا مرا در مسیر درست نگه دارد. یا شاید تمام این ها یک جوک خنده دار است که برای توجیه صدایی که نمی توانیم جلوی آن را بگیریم گفته می شود و حداقل، عادت کردن به آن را ساده تر می کند. با وجود این که سال های زیادی از آن دوران می گذرد ولی هنوز علاقه دارم برای یک بار هم که شده، آن حس کودکی و آزادی و بی دغدغه بودن و مسئولیت نداشتن را تجربه کنم. وقتی به آن زمان نگاه می کنم شیرین ترین لحظات عمرم را در آن ها می یابم. بازی کردن ها، قهر و آشتی های ساده با هم سن و سال ها و توجه و عشق بیشتر خانواده. گرچه این تغییر بزرگ، موجب تکامل و تغییر نگاه من به زندگی شد و دانسته هایم را از دنیای اطرافم افزایش داد ولی دانسته های بیشتر رنج و عذاب بالاتری را با خود دارد.

perfume

و اما امروز هم مثل همیشه وقت خود را به بطالت گذراندم. هر چند تعدادی کتاب غیر درسی انگلیسی خواندم اما وقتی بین دو کار بزرگ تر و مهم تر و کوچک تر و کم اهمیت تر قرار بگیرم، درست آن است که اولی را انتخاب کنم. با این حال نسبت به دیروز از خودم بیشتر راضی هستم. چند ادکلن و عطر را که در کمدمان بود بو کردم. نمی دانم چرا به بوی هیچ عطر و ادکلنی علاقه ندارم. از بین آن ها در طول بیست سال عمری که از خدا گرفتم، فقط ادکلن کاپیتان بلک» و عطر آمور» را تا حدودی دوست داشتم و علاقه ام به آن ها را نیز بعد از مدتی از دست دادم. نمی دانم مشکل از من است که مذاقم با هیچ عطری سازگار نیست یا واقعا عطرهایی که می بینم خوشبو نیستند. فکر می کردم از عطرهای شیرین و گرم خوشم می آید ولی وقتی برای مادرم خریدم فهمیدم نه، مشکل جای دیگری است و هنوز هم نتوانسته ام عطر و ادکلن مورد علاقه ام را پیدا کنم.


death

از زمانی که یادم می آید دیدگاهم نسبت به مرگ، نگاهی احساسی نبوده است. قبل از مرگ بعضی از نزدیکانم، فکر می کردم در صورتی که کسی بمیرد، من هم خود به خود برایش گریه می کنم اما اولین بار موقع فوت مادربزرگم فهمیدم نمی توانم گریه کنم و فقط برای چند اشک باید تلاش زیادی کنم. بعد از آن نیز چند تا از عزیزان دیگرم را از دست دادم و هر بار نسبت به قبل سنگ دل تر و بی احساس تر می شدم. نمی دانم دلیلش چیست؟ آیا به خاطر بی احساس بودن من است یا به خاطر این که می دانم سرنوشت بهتری در انتظار آن هاست؟ دوست داشتم مورد دوم بود ولی شک دارم؛ چون بقیه ی افرادی که گریه می کردند هم به این اعتقاد داشتند. ولی در مورد مرگ خودم، چندین بار در خواب، خروج روح را از خودم حس کردم. مثل این بود که در فضایی بدون جاذبه بودم و هرچقدر به زمین چنگ می زدم نمی توانستم خود را حفظ کنم و سرانجام بعد از تمام آن تلاش ها، از زمین جدا می شدم و در فضایی بی کران معلق می ماندم و همچنان جلو برده می شدم. بعد از چند دقیقه با شدت به جسم برمی گشتم و آن موقع وقتی از خواب بیدار می شدم، از شدت تپش قلب نزدیک بود نفسم بند بیاید. هر بار که این اتفاق می افتاد یک درد درونی شدید، تمام وجودم را فرا می گرفت؛ دردناک تر از تمام دردهایی که تا به امروز در دنیا تجربه کرده ام و دوست ندارم هیچ وقت، دوباره آن را تجربه کنم. اگر پنج سال پیش به مرگ فکر می کردم، احساس خیلی بهتری نسبت به آن داشتم. به خاطر کارهایم در این چند سال، همیشه ترسی نسبت به عاقبتم پس از مرگ دارم و البته هرچه تلاش می کنم، به سرنوشت بدتری نزدیک می شوم. قبلا خدا را در تمام لحظات زندگی حس می کردم. نمی گویم کار اشتباهی انجام نمی دادم ولی حداقل حضور خدا باعث شرمندگی و پشیمانی من می شد ولی الان احساس می کنم هر چه می گذرد حضورش در زندگیم کم رنگ تر می شود و به همان اندازه، از شادی و لذت درونی زندگی هم کاسته می شود. با این حال هنوز امید دارم. باور دارم خدا به دلیلی این زندگی را به من داده است. شاید در این مدت باقی مانده، بتوانم بیشتر به او نزدیک شوم و حضورش را دوباره در زندگیم احساس کنم. می دانم خدا از همه مهربان تر است. می دانم برای ادامه زندگی من، برنامه هایی دارد. از صمیم قلب از او می خواهم، مرا در مسیر خواسته هایش بگذارد و براساس کارهای فعلی، مرا مورد قضاوت خود قرار ندهد.

death
و اما . امروز را به طور تمام و کمال، هدر دادم؛ نه درس خواندم، نه کتابی مطالعه کردم و فقط فیلم دیدم. تنها کار مثبتی که می توانم بگویم امروز انجام دادم بازی با کارت هایم بود. مثل قبل گروه های مختلف با هم مبارزه می کردند، با این تفاوت که با تیکه های کوچک کاغذ برای آن ها پول ساخته بودم و برای پول، همدیگر را می کشتند؛ و البته هر سپاه برای تجدید قوا به پول نیاز داشت. آخر شب هم تا الان هیئت بودم. فضای خوبی داشت. هم مدتی بود بیرون نبودم و این بیرون رفتن برایم، حکم یک تجدید دیدار با دنیای خارج را داشت و هم فضای معنوی شب قدر، حس بهتری به من می داد. دعاهایم را از خدا خواستم. از این که بتوانم درس بخوانم، حضور او را بیشتر در زندگی حس کنم و چند دعای دیگر. امیدوارم شما هم برایم دعا کنید. خدا به حرف های شما بیشتر گوش می دهد. در هر صورت با وجود اینکه نسبت به امروز حس خوبی نداشتم ولی شب قدر برایم، بهترین شب بود و هنوز امید دارم؛ به خدا، به بخشندگی.


bojack

بوجک هورسمن» یک شخصیت تنها،بیچاره، الکلی و معتاد که تمام بدبختی های دنیا روی سرش خراب می شوند و حتی در خوش ترین لحظاتش هم عذاب کارهای گذشته، گریبان گیر او می شود. به هر کسی و هر جایی دست می زند آن را خراب می کند. مانند سمی است که خودش را نمی تواند تغییر دهد اما بقیه را مسموم می کند و به تباهی می کشاند. در مقابل این شخصیت، آقای کره بادوم زمینی» را داریم که همیشه خوشحال است. هیچ اتفاق بدی برای او نمی افتد. همیشه در کارش موفق است و دست به هر چه می زند طلا می شود و روزگار همیشه بر وفق مرادش است. همه ی ما در درون خود یک بوجک» یا آقای کره بادوم زمینی» داریم. هر چقدر بخندیم یا ناراحت باشیم فرقی نمی کند. هر مقدار از زندگی راضی باشیم یا نباشیم تفاوتی ایجاد نمی کند. همه ی ما به یک اندازه خوشبخت یا بدبختیم. تنها نگاه و بینش ما به دنیا تعیین می کند که خود را آدم شاد و خوشبختی در نظر بگیریم یا ناراحت و بدبخت. اگر نگاهی به سریال بوجک هورسمن» بیندازید و در زندگی بوجک» و آقای کره بادوم زمینی» دقت کنید، خواهید دید زندگی آن ها، آن چنان هم فرقی با هم ندارد. هر دو مشکلاتی در زندگی دارند و به نظر من حتی به یک شکل زندگی می کنند اما نگاه بدبین بوجک» به دنیای اطرافش باعث شده او را اسبی بدبخت و بیچاره ببینیم ولی شادی و نگاه مثبت آقای کره بادوم زمینی» باعث شده نماینده ی چهره ای خوشحال و لذت بخش برای ما باشد. وقتی به دنیای اطرافمان نگاه کنیم خواهیم دید با وجود مشکلات و سختی هایی که داریم، فقط نگاه و دید ما به دنیا و این مشکلات است که خوشبختی یا بیچارگی ما را تعیین می کند. برای خوشبخت بودن لازم نیست تلاش زیادی کنیم. نیازی نیست پول جمع کنیم تا به قطر، امارات، آمریکا یا اروپا برویم. کافی است آقای کره بادوم زمینی» درون خود را بیدار کنیم و از دید او به این دنیا نگاه کنیم.

bojack

و اما در مورد خودم، خیلی دوست داشتم امشب هم مثل دیشب خوب بخونم ولی خستگی اجازه فهم درس را به من نمی داد. بعد از سحر امروز تا ساعت ۸ صبح بیدار بودم و بعد آن هم فقط مقدار کمی خوابیدم و خیلی خسته تر از آن بودم که درسی را بخوانم. با این حال حدود نیم ساعت درس هایم را نگاه کردم تا حداقل نگویم هیچ درسی نخواندم.
و این جمله را هم از من داشته باشید: حق ندارید کسانی را که باعث خوشحالیتان هستند، با حرف هایتان ناراحت کنید.


pubg

تا به حال سبک بازی بتل رویال» به گوشتان خورده است؟ اگر پابجی بازی کرده باشید یا حداقل کلیپ های بازی را دیده باشید حتما با این سبک بازی آشنایی دارید. تعدادی بازیکن (معمولا صد نفر) در یک جزیره فرود می آیند و برای پیروزی باید همدیگر را بکشند تا آخرین نفر زنده بماند. سبک بازی جالبی که بسیاری از افراد را به خود جذب می کند اما تا کنون با خود فکر کرده اید اسم بتل رویال» یعنی چه؟ ریشه های اولیه ی تولد این سبک بازی را می توان در کتاب رمانی به همین نام یافت. رمانی درباره ی این موضوع که اگر ژاپن در جنگ جهانی دوم پیروز می شد، دنیا چه ظاهری داشت؟



در حقیقت، الان که در موردش فکر می کنم، خنده ام می گیرد. به دنیایی که در آن زندگی می کنیم نگاه می کنم. چه تفاوتی با بازی هایی مثل پابجی دارد؟ همین حالا هم ما انسان ها در گروه های مختلف قرار گرفته ایم و تلاش می کنیم گروه های دیگر را از بین ببریم. پیروزی در این بازی از آن گروهی است که همه ی اعضای دیگر را از بین ببرد. می بینید؟! زیاد هم تفاوتی نداشت که جنگ جهانی دوم چگونه تمام شد. ذات جنگیدن و تلاش برای بقا درون همه ی ما انسان ها وجود دارد. همه ی ما از یک نسل هستیم. چه آدم و حوا را قبول دارید و چه نظریه ی داروین را ترجیح می دهید تفاوتی ندارد. در هر صورت همه ی ما برادر و خواهریم. این سرشت و طبیعت ذاتی ماست که ما را به سمت دشمنی و جنگ می برد. از زمان هابیل و قابیل گرفته تا الان. حال حدس بزنید اگر برخلاف طبیعت خود دنبال صلح باشیم چه می شود؟ مانند بازی پابجی دایره کوچک و کوچک تر می شود تا زمانی که فقط یک گروه بتوانند در آن قرار بگیرند. جنگ و دشمنی بین انسان ها اجتناب ناپذیر است. حتی اگر ما به دنبال جنگ نباشیم، جنگ به سراغ ما می آید. تنها مسئله ای که اهمیت دارد این است که در کدام جبهه قرار بگیریم؟ افرادی که ظلم دیده اند و مورد حمله قرار گرفتند یا افراد ظالم و غاصبی که آن ها را از زمین هایشان بیرون کردند. چیزی به معنای صلح یا بی طرفی یا اهمیت ندادن وجود ندارد. جبهه ی میانه ای بین انسان ها نیست که از این جنگ گریز ناپذیر در امان باشد. همه ی ما انتخاب می کنیم کدام سمت باشیم. حق خود یا تسلیم شدن در برابر دیگری.

palestine
امسال قرار بر این شد که روز قدس، مجازی باشد. جدای از عقاید و تفکراتم بخشی از وجودم به من می گفت نیازی نیست چیزی بنویسم یا در این رویداد شرکت کنم. حضور یا نبود من تاثیری در این موضوع ندارد اما بخش دیگر وجودم این مطالب را به من گفت؛ به من فهماند که بی طرفی واقعی وجود ندارد. هر کسی درون خودش، یک سمت را انتخاب می کند. مسئله این است که کدام سمت را انتخاب کنی و من تصمیم گرفتم فلسطین را انتخاب کنم. با این حال، هر کسی حق دارد خودش انتخاب کند. فلسفه ی انسان بودن همین است اما هیچ وقت خودتان را با بی طرفی گول نزنید. بی طرفی لفظی است که فقط برای فرار از پذیرفتن انتخابی که کرده ایم به کار می بریم. ترسی ندارد که انتخابمان را بپذیریم. چون همه ی ما انسان هستیم و این طبیعت ماست. فطرت ما.
+ضمیمه: در مورد دوران پس از ظهور چه تصوری دارید؟ قرار است دنیا سراسر صلح و آرامش باشد و هیچ کس کار اشتباه و گناه و دشمنی نکند؟ همان طور که گفتم دشمنی در ذات انسان است. سرکش بودن در فطرت اوست و ظهور امام زمان (عج) این طبیعت و فطرت را تغییر نمی دهد. تنها دلیلی که در آن زمان صلح برقرار است این است که مردم زیر یک پرچم هستند و درک بیشتری دارند. البته این که در سایه ی حکومتی چنین قدرتممند حتی اگر کسی هم سرکشی کند قبل از این که آرامش کسی را از بر هم بزند، خنثی می شود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها